به روز شده در: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۶:۵۳
کد خبر: ۶۹۳۰۱۸
تاریخ انتشار: ۰۹:۱۶ - ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۴

‌می‌توان امتیازات غیرمتعارفی هم از ترامپ گرفت؟

روزنو :محور‌های اصلی سیاست خارجی آمریکا در دومین دوره ریاست‌جمهوری ترامپ و مبانی تئوریک حاکم بر نگاه دست‌اندرکاران اصلی سیاست خارجی ایالات متحده در چهار سال آتی، موضوعی است که علی‌رغم سپری‌شدن بیش از چهار ماه از شروع به کار دولت جدید آمریکا، مورد توجه جدی تحلیلگران قرار نگرفته است.

محور‌های اصلی سیاست خارجی آمریکا در دومین دوره ریاست‌جمهوری ترامپ و مبانی تئوریک حاکم بر نگاه دست‌اندرکاران اصلی سیاست خارجی ایالات متحده در چهار سال آتی، موضوعی است که علی‌رغم سپری‌شدن بیش از چهار ماه از شروع به کار دولت جدید آمریکا، مورد توجه جدی تحلیلگران قرار نگرفته است. این در حالی است که شناخت اصول حاکم بر سیاست خارجی آمریکا و مفروضات محوری طراحان و مجریان این سیاست‌ها، نقشی انکار‌ناپذیر در شناخت روند تحولات بین‌المللی در چهار سال آتی دارد. درحالی‌که با توجه به نقش ویژه آمریکا در تمام تحولات بین‌المللی به عنوان تنها کشور با ابعاد قدرت جهانی، اصولا نمی‌توان بدون شناخت دقیق نوع نگاه سیاست‌گذاران آمریکایی به جهان پیرامون، به تحلیل قابل قبولی از عملکرد سیاست خارجی هر‌کدام از قدرت‌های منطقه‌ای دست یافت.

‌می‌توان امتیازات غیرمتعارفی هم از ترامپ گرفت؟

در این میان، روشن است ساده‌سازی رایج در تحلیل سیاست خارجی دولت جدید آمریکا و تقلیل آن به توصیف سطحی برخی از ویژگی‌های شخصیتی و رفتاری ترامپ نیز فایده‌ای به همراه نخواهد داشت؛ چراکه ترامپ در هر دو دوره ریاست‌جمهوری خود، رویکردی نامتعارف، اما ثابت و مشخص در زمینه روابط خارجی پی گرفته که در دوره اول به موفقیت‌های قابل قبولی نیز رسیده است و نمی‌توان ثبات در این فرایند را فقط ناشی از تجربیات اجرائی او در فعالیت‌های اقتصادی شخصی یا فهم غریزی‌اش از سیاست داخلی و خارجی آمریکا دانست. بدون تردید ترامپ در کنار بهره‌مندی از موارد یادشده، چارچوب فکری مشخص و منسجمی دارد که موجب شده او با انگشت‌گذاشتن بر ضعف‌های موجود در سیاست داخلی و خارجی آمریکا، توجه‌ها را به سوی خود جلب کند و در مقام رئیس‌جمهور تلاش کند ساختار‌های سیاسی و اقتصادی جهان را در راستای منافع آمریکا تحت تأثیر قرار دهد.

در بررسی سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا، می‌بینیم این کشور در سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم در تقابل با اتحاد شوروی، مسئولیت تأمین امنیت بلوک غرب یا جهان سرمایه‌داری را بر عهده گرفت. این در حالی بود که اتحاد شوروی نیز همین مسئولیت را در کشور‌های متحد خود ایفا می‌کرد.

این مسئولیت و تعهدات مترتب بر آن، موجب افزایش سرسام‌آور هزینه‌های نظامی این دو کشور شد؛ به نحوی که در برخی از تحلیل‌ها، از هزینه‌های نظامی به عنوان یکی از عوامل ضعف و فروپاشی اتحاد شوروی یاد شده است. با فروپاشی اتحاد شوروی و بسط جهان سرمایه‌داری، آمریکا به تنها ابرقدرت با دامنه قدرت جهانی تبدیل شد و این شرایط، هزینه‌های مربوط به تعهدات امنیتی را باز هم افزایش داد. آمریکا تلاش کرد با تقویت و توسعه ناتو، هزینه‌های نظامی و امنیتی خود را کاهش دهد و بخشی از تعهدات امنیتی خود را به متحدانش در پیمان ناتو واگذار کند. در‌واقع با سقوط بلوک شرق، اتحادیه اروپا تحرکاتی جدی را برای تقویت پیوند‌ها میان کشور‌های عضو آغاز کرد و با تصویب پیمان ماستریخت، تصور عمومی بر این بود که این اتحادیه به یک قطب قدرت جهانی هم‌عرض با آمریکا تبدیل خواهد شد.

بااین‌حال، خیلی زود مشخص شد ساختار‌های نظامی و امنیتی کشور‌های اروپایی به قدری ضعیف و ناکارآمد هستند که این کشور‌ها حتی توان حفظ امنیت خود را نیز ندارند. آمریکا تلاش کرد متحدان اروپایی خود را تشویق به ترمیم و توسعه نیرو‌های نظامی خود کند، اما به‌زودی مشخص شد ساختار‌های اقتصادی پرخرج و ناکارآمد کشور‌های اروپایی، موجب شده این کشور‌ها عملا پولی برای هزینه جهت توسعه ارتش خود نداشته باشند.

این تحولات در شرایطی جریان داشت که در تمام سال‌های پس از فروپاشی اتحاد شوروی، چین با اتخاذ رویکردی مبتنی بر تنش‌زدایی و سیاست خارجی تعاملی و تا حدی خنثی، برنامه گسترده‌ای را برای تبدیل‌شدن به یک ابرقدرت اقتصادی پی گرفت.

آمریکا و متحدان غربی آن، چندان از توسعه چین نگران نبودند؛ چرا‌که با وجود تعارض نظام سیاسی چین با ساختار سیاسی مطلوب بلوک غرب، توافق عمومی بر آن بود که توسعه اقتصادی در نهایت موجب توسعه سیاسی شده و چین به کشوری با نظام سیاسی لیبرال‌تر استحاله پیدا می‌کند. این انتظار با توجه به رویکرد پکن در مسیر توسعه اقتصادی، تقویت می‌شد؛ چرا‌که دولت چین برای توسعه این کشور به صورتی کامل از الگو‌های توسعه سرمایه‌داری پیروی می‌کرد و کاملا در ساختار سرمایه‌داری جهانی ادغام شده بود. بااین‌حال، انتظار بی‌فایده بود و چین ضمن حفظ رشد اقتصادی سریع خود و علی‌رغم توسعه تجارت با کشور‌های غربی و ادغام اقتصاد آن با اقتصاد بلوک غرب، نظام سیاسی بسته خود را حفظ کرد و به تدریج با دور‌شدن کامل از رویکرد‌های چپ‌گرا و سوسیالیستی، تبدیل به کشوری با ساختار‌های سیاسی شبه‌فاشیستی شد.

در این میان، به نظر می‌رسد بحران اقتصادی سال ۲۰۰۷ نقشی محوری در تغییر پارادایم غالب در جهان پس از فروپاشی بلوک شرق داشت. همان‌گونه که پیش از این گفته شد، در اولین سال‌های قرن ۲۱ و بر اساس خوش‌بینی‌های حاصل از پیروزی بلوک غرب در جنگ سرد، تصور می‌شد اتحادیه اروپا با ساختار سیاسی لیبرال و اقتصاد قدرتمند خود، در کنار آمریکا نقشی مهم در هدایت سیاسی و اقتصادی جهان خواهد داشت، اما بحران اقتصادی سال ۲۰۰۷ این خوش‌بینی‌ها را پایان داد. پس از بحران، با وجود اینکه اقتصاد همه کشور‌های فعال در چرخه سرمایه‌داری جهانی آسیب شدیدی دیده بود، اما چین از ابتدا آسیب وارد‌آمده را کنترل کرد و به‌سرعت شرایط اقتصادی خود را بهبود بخشید. آمریکا نیز علی‌رغم اینکه مبدأ بحران بود، موفق شد در زمانی اندک و در اولین دوره ریاست‌جمهوری اوباما، از بحران خارج شود.

بااین‌حال، اتحادیه اروپا در این زمینه کاملا ناتوان عمل کرد و اثرات بحران تا سال‌ها بعد در اعضای این بلوک اقتصادی محسوس بود. در این شرایط، وقتی دومین دهه قرن بیستم آغاز شد، آمریکا دریافت نه‌تنها نمی‌تواند کمک نظامی قابل قبولی از کشور‌های اروپای غربی بگیرد، بلکه ساختار‌های اقتصادی پرخرج و ناکارآمد این کشور‌ها حتی اجازه نمی‌دهد این کشور‌ها هزینه‌های مورد نیاز برای حفظ امنیت خود را تأمین کنند. این در شرایطی بود که چین با بهره‌گیری از یک اقتصاد بسیار پویا، توان اقتصادی خود را به آمریکا نزدیک می‌کرد؛ ضمن اینکه هیچ نشانه مثبتی از تحولات دموکراتیک در ساختار‌های سیاسی پکن مشاهده نمی‌شد.

این فرایند موجب چرخش در نگاه استراتژیک آمریکا به جهان از اواسط دوره دوم ریاست‌جمهوری اوباما شد و این چرخش تاکنون با فراز‌و‌نشیب ادامه یافته است. در این میان، تنها تفاوت ترامپ با دو رئیس‌جمهور دموکرات، صراحت و بی‌تعارف‌بودن او در این مسیر است. همه می‌دانند که در ۲۰ سال گذشته منظور از حضور ائتلاف ناتو در بحران‌های امنیتی چیزی به‌جز استقرار نیرو‌های آمریکایی نبوده است؛ بنابراین در نگاه ترامپ، چه ضرورتی به حضور با نام ناتو وجود دارد و اصلا ناتو چه مشکلی را از آمریکا بر‌طرف می‌کند؟ ترامپ و دیگر سیاست‌مداران آمریکایی می‌دانند نبرد استراتژیک در جهان امروز، رقابت اقتصادی است؛ پس چرا باید میلیارد‌ها دلار به اوکراین اهدا کرد تا بخشی از خاک خود را حفظ کند یا عضو ناتو شود؟ پیمانی که آمریکا اساسا آن را چندان مهم نمی‌داند. در نتیجه، اولویت ترامپ پایان‌دادن به جنگی است که از نظر او و همکارانش، حاصلی به‌جز هزینه برای آمریکا ندارد؛ و البته برای او پیوند‌های فرهنگی، تمدنی و تاریخی با اروپای غربی اهمیتی ندارد تا وقتی که این کشور‌ها منافعی عملی را برای آمریکا به همراه نداشته باشند.

در این چارچوب است که سنت‌های رئیس‌جمهوری آمریکا را تغییر می‌دهد و منطقه خلیج فارس را برای اولین سفر خارجی خود انتخاب می‌کند؛ منطقه‌ای که سود اقتصادی درخور توجهی از حضور در آن می‌برد و البته خطر نفوذ چین، رقیب آمریکا نیز آن را تهدید می‌کند. در نهایت باید تأکید کرد هرچند اقدامات ترامپ در حوزه روابط بین‌الملل نامتعارف به نظر می‌رسد، اما هیچ‌کدام از آنها خارج از چارچوب‌های اصلی استراتژی امنیت ملی آمریکا طراحی نشده و همه آنها در دوره‌های رهبری رئیس‌جمهور‌های دموکرات مورد توجه قرار گرفته است؛ هر‌چند نه بایدن و نه اوباما جسارت ترامپ را در اجرائی‌کردن تغییرات در روابط بین‌الملل آمریکا نداشتند.

امروز ایالات متحده با رویکردی عمل‌گرایانه و کاملا غیر‌ایدئولوژیک، در پی تأمین منافع خود است؛ ضمن اینکه تعامل ترامپ در اولین دور ریاست‌جمهوری او با طالبان و کره شمالی نیز نشان داده در صورت توجه به نگرانی‌های آمریکا، می‌توان امتیازات غیرمتعارفی را هم از ترامپ گرفت. مجموعه این موارد، حساسیت و اهمیت تعاملات جاری کشورمان با آمریکا را نشان می‌دهد و روشن می‌کند که این تعاملات می‌تواند مسیری تازه را در سیاست خارجی کشور و توسعه منطقه رقم بزند.

تصویر روز
خبر های روز