به روز شده در: ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۳:۵۰
کد خبر: ۶۹۰۵۱۷
تاریخ انتشار: ۲۲:۱۰ - ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۴

تیتر دردناک یک روزنامه برای چشم‌هایی که در بندر سوخت

روزنو :روزنامه هم‌میهن در گزارشی به بررسی آسیب‌دیدگان انفجار بندر شهید رجایی از ناحیه چشم پرداخته است.

برترین‌ها: روزنامه هم‌میهن در گزارشی به بررسی آسیب‌دیدگان انفجار بندر شهید رجایی از ناحیه چشم پرداخته است.

b139e104

در این گزارش آمده: 

کارگرها دود نارنجی قبل از انفجار را اول با «چشم‌هایشان» دیدند. آنها که راننده بودند. آنها که آبدارچی بودند. آنها که بارخالی‌کن اسکله بودند. کارگرها اول با چشم‌هایشان دیدند که دودی موذی از روی زمین بلند شد، راهش را از میان آسمان باز کرد و هر دم رنگ عوض کرد؛ از نارنجی تا سیاه. «چشم‌ها» آن روز رنگ‌ها را خوب تشخیص می‌دادند.

آدم‌ها برای حس‌کردن آنچه اتفاق می‌افتد، برای دیدن رنگ‌ها، عادت کرده‌اند اول چشم‌هایشان را به سمت واقعه بگردانند. کارگرهای اسکله شهید رجایی هم ساعت 12 و چند دقیقه ظهر ششم اردیبهشت‌ماه 1404، برای درک کردن دردی که آدمِ حسی احساس می‌کند و بی‌انتهاست، اول چشم‌هایشان را به کار انداختند؛ سرگردان میان چشمخانه.

سرگردانی چشم‌ها چند دقیقه بیشتر طول نکشید. موج انفجار، کارگرها را مثل تابلوهایی که روی دیوار میخ شده باشند، مثل پنجره‌هایی که نیمه‌باز مانده باشند، مثل رخت‌های پهن‌شده روی طناب که گیره‌ای سست آنها را گیر انداخته باشد، پرت شدند و چشم‌هایشان برای همیشه بسته شد. یک نفر چشم‌هایش از میان گودی صورت، بیرون پریدند. یک نفر شیشه و تکه‌های آهن به اندازه یک بند انگشت، کمی کمتر از عرض چشم‌ها، داخل چشم‌هایش شد و همه‌چیز را پاره کرد و یک نفر ذرات دود، خاکستر و خاک توی چشم‌هایش رفت و عصب‌ها را از کار انداخت.  

هنوز ظهر فردای انفجار نیامده بود که منابع محلی، سرکارگرها و خانواده‌ها گفتند، بین زخمی‌ها، آنچه زیاد توی «چشم» می‌زند، کسانی‌اند که از چشم‌هایشان خون جاری است و بعد تیم‌های درمان اسم‌شان را گذاشتند مصدومان چشمی. آنها چند نفر بودند؟ هنوز مشخص نیست. از میان بیش از هزار نفری که انفجار کانتینرها در ظهر داغ اردیبهشت‌ماه بندرعباس، آنها را به بیمارستان فرستاد، چندنفر بینایی‌شان را یا نیمی از دیدشان را از دست دادند؟ هنوز مشخص نیست.

مصدومان چشمی، بیشتر توی کدام بیمارستان‌ها بستری‌اند؟ هنوز مشخص نیست اما آنها که در 10 روز گذشته، داوطلبانه تیم تشکیل داده‌اند تا به خانواده‌های زخمی‌ها کمک کنند، می‌گویند روی تخت‌های بیمارستان زنان و مردانی را دیده‌اندکه چشم‌هایشان از حدقه بیرون زده بوده. کسانی را دیده‌اند که خون از گوشه چشم‌هایشان جاری بوده و روی صورت‌هایشان دلمه می‌بسته. کسانی را دیده‌اند که دیگر هیچ‌وقت نمی‌بینند. 

«محمد» یک نام مستعار است. او خواسته آنچه را که می‌گوید، به‌نام خودش نباشد تا بتواند هنوز در بندر بماند و با موتورش در شرجی و گرمای جنوب، بین بیمارستان‌ها برود و بیاید و کمکی کند. محمد و دوستانش در تیم امدادی مردمی که تشکیل داده‌اند، در حال جمع‌آوری و طبقه‌بندی مصدومان هستند تا مشخص شود چندنفر از آنها دیگر نمی‌بینند، چندنفر دیگر نمی‌شنوند، چندنفر نصف صورت‌شان را از دست داده‌اند، چندنفر باید باقی‌مانده عمرشان را روی یک پا راه بروند و چند نفر قرار است جای پوست‌های کنده‌شده و تاول‌های بزرگ روی تن‌شان، تا همیشه لک‌های یادگاری داشته باشند.

محمد همان روزهای اول، میان ازدحام کارگران قربانی، وقتی زخمی‌ها را به بیمارستان‌ها می‌بردند، آدم‌هایی را دید که چشم‌هایشان آسیب دیده بود و از درد به خود می‌پیچیدند. بین آنها حداقل شش نفر بودند که باید یک چشم‌شان تخلیه می‌شد. او خانواده‌هایی را از نزدیک دید که گریه می‌کردند چون چشم عزیزشان کور شده بود. حالا یک یا دو چشم. تصویر آن کارگر ساکت مبهوت که یک چشم‌اش آسیب دیده بود، بدنش جا‌به‌جا زخمی بود و لباس‌هایش در تنش آتش گرفته و از بین رفته بود، توی ذهن محمد حک شده؛ کارگری که حتی کسی را نداشت که یک دست لباس برایش بیاورد.

فقیر و بی‌کس‌و‌کار بود. محمد و دوستانش برایش لباس بردند و کنارش ماندند. توی گوشش از امید گفتند، حتی اگر قرار بود بعد از این، دنیا و امیدهایش را نیمه و تار ببیند؛ درست مثل زندگی. محمد می‌گوید حالا تقریباً بیشتر مجروحان مرخص شده‌اند و چند نفری که حال‌شان هنوز وخیم است در آی‌سی‌یو بستری‌اند، بعضی هنوز در بخش سوختگی. 

مثل اکبر، با دو چشم نابینا

اکبر 55 ساله، راننده لیفتراک، با 15 میلیون تومان حقوق و پدر چهار فرزند، یکی از هنوز بستری‌هاست. چندروز در بیمارستان شهید محمدی و حالا بیمارستان سیدالشهدا بندرعباس. کمی طول کشید تا دکترها بفهمند دقیقاً چه بر سر اکبر آمده. فقط هم که چشم‌هایش نبود. اکبر مثل همه سه سال گذشته، روی لیفتراک بود که زمین و هرچه روی آن بود، لرزید. نه یک لرزش معمولی. یک انفجار مهیب. نه چیزی مثل زلزله. تکه‌های آهن، شیشه و ناشناخته‌های ریز زیادی به سمت اکبر حمله‌ور شدند.

لیفتراک حصار چندانی هم نداشت که اکبر را محافظت کند. مهمان‌های ناخوانده، توی بدنش رفتند و ماندند. توی چشم‌هایش بیشتر و بعد بیهوشی آمد، چیزی شبیه به دنیای مردگان. حیدر، پسر رضا که خودش هم در اسکله شهید رجایی کارگر بود، ساعت‌ها به دل آتش زد تا نشانی از پدرش پیدا کند، اما نشد. در مسیری که توانسته بود از میان ماموران باز کند، آنقدر جنازه و دوستان سوخته دید که نمی‌دانست باید همچنان دنبال پدرش بگردد یا دوستانش را از آتش بیرون کند.

بعدها سخنگوی آتش‌نشانی تهران که از نزدیک امدادگری کرده بود، گفت آتش‌سوزی بندرعباس از نوع ترکیبی بود؛ پارچه، لوازم خودرویی، موادی که پایه نفتی دارند و مواد شیمیایی هم وجود داشت. او گفت که در آتش‌سوزی‌هایی که مواد پایه هیدروکربنی در آنها دخیل‌اند، گاهی ظرف ۱۰ دقیقه، دمای محیط به هزار درجه می‌رسد و به‌دلیل شدت حرارت، شنیده شدن صدای انفجار اصلاً چیز عجیبی نیست.

حیدر بین همین هرم گرما، بین شوکی که از آن صدای انفجار توی جانش بود، بین مرده‌ها و زنده‌ها و سوخته‌ها و آنها که پوست‌شان از تن‌شان کنده شده بود، دنبال پدرش می‌گشت و پیدایش نکرد. چندساعت بعد خبر رسید، او را با جانی نیمه به بیمارستان برده‌اند؛ «چیزی شبیه به یک تکه‌گوشت.» 

«من هم اونجا بودم. فاصله محل با من زیاد بود. موج انفجار منو از بالای کانتینر انداخت. موج وحشتناکی بود. اونقدر سنگین بود که من فکر کردم موشک مارو زد. خانم! اوضاع خیلی خراب بود. خیلی از واقعیت‌ها هنوز مونده که مشخص بشه. خیلی از جنازه‌ها پودر شدن. اصلا نمی‌شه پیداشون کرد. خیلی از همکارام افتاده بودن روی زمین. مثل غزه بود. هیچ فرقی نداشت.

اون روز رفتم، دنبال پدرم گشتم. جلومو گرفتن، ازشون فرار کردم و رفتم داخل. پدرم توی دل آتش بود. پیداش نمی‌کردم. خانواده‌م هی زنگ می‌زدن می‌گفتن اگه پیداش نکردی نیا. خیلی دنبالش گشتم. چیزایی دیدم که خیلی داغون شدم. جنازه‌های زیادی دیدم. محشر کبری بود. توی آتش بودم. دود به ریه‌م آسیب زد. هرچی گشتم پیداش نکردم. خانواده آخر سر، عکسش رو فرستادن گفتن بیمارستانه. باور نمی‌کردم زنده باشه. پدرمو نیروهای آمبولانس پیدا کردن و بردن بیمارستان. پدر من راننده لیفتراک بود. سه سال بود اونجا کار می‌کرد.

وقتی اولش آتیش راه افتاد، رفته بود کمی نزدیک ببینه که چیه. وقتی حرارت زیاد می‌شه فرار می‌کنه اما توی پنج ثانیه کار از کار می‌گذره. سرطان حنجره داشت. حالا چشم راستش کلاً نابینا شده و چشم چپش خیلی کم می‌بینه که دکترها گفتن همین هم از دست میره و جفت چشماش نابینا می‌شه. سرش زخمی شده. انگشتاش قطع شده. نابود شده. دیگه به درد کار کردن نمی‌خوره. جد اندر جدش کارگر بودن. روی اسکله کار می‌کردن. خودش هم همیشه روی اسکله کار کرده. الان هم توی شرکت سینا کار می‌کرد.

بخیه‌ای که دیشب زده بودن، امروز باز شد، به اندازه یک بند انگشت. اینجا هر نمونه مجروحیتی بخوای پیدا می‌کنی. یکی گوشش قطعه. یکی پاش قطعه. یکی چشمش در اومده. یکی قلبش نیست. هرچی فکرشو بکنی، پیدا می‌کنی. الان من کمک معیشتی نیاز دارم. هیچ‌کس از ما نپرسید که چیزی لازم داریم یا نه؟ دیگه من الان باید خرج خانواده‌م رو بدم. بیمارستان رایگان بود. درآمد پدرم 15 میلیون تومن بود. دروغت نمی‌گُم. یه کارگر ساده بود. هیچی به‌نام خودمون نداریم. تنها چیزی که به‌ناممونه یه سیم‌کارت ایرانسله.» 

نابیناهای انفجار حالا شبیه به جزیره‌هایی پراکنده‌اند؛ نالان میان دردهای تَنی. 

مثل مهدی؛ با دو چشم نابینا

مهدی را از همان اول به بیمارستان شهید رجایی شیراز بردند؛ بیمارستانی هم‌نام اسکله‌ای که او روی آن سرکارگر بود و روز انفجار، نزدیک به آتش و صدا. مهدی و برادر و پسر برادرش، آنجا کار می‌کردند. رضا، پسر مهدی چندماهی بود که در یکی از دفترها آبدارچی بود. انفجار از این خانواده اما بیشتر از همه به مهدی آسیب زد؛ به بدنش و هر دو چشم‌اش. همسر مهدی حالا شبانه‌روز کنار تخت اوست. با چشم‌هایی گریان که برای دو چشم ازدست‌رفته شوهرش اشک می‌ریزد. 

«عصب چشم‌هاش پاره شده. جفت چشماش. الان بینایی نداره. یه دکتر گفته نابینا می‌شه، یکی دیگه امروز درمانگاه مطهری گفت، یه امید کمی هست. شیشه و آهن‌های کانتینرها وارد چشمش شده. وقتی می‌خواسته وارد اتاق محل کارش بشه، موج انفجار پرتش کرده و بقیه‌ش رو یادش نیست. فعلاً دکترها در حال بررسی‌ان. اعضای بدنش هم درگیره. چندجا شکستگی داره، مثل ابروش. نمی‌تونه زیاد صحبت  بکنه و خیلی استرس داره که دیگه نتونه ببینه.» 

رضا، پسر برادر مهدی هم یکی از آسیب‌دیده‌هاست. یک جوان 23 ساله، دیپلمه، با همسر و یک بچه. 

«مجبور بودم توی اسکله کار کنم. هفته دوم بود که می‌رفتم سر کار. کارمو ساعت 12 انجام داده بودم، نشسته بودم روی صندلی. چون ریل قطار اون نزدیکه، فکر کردم قطار با ساختمون برخورد کرده. رفتم زیر میز ناهارخوری. دیوار ریزش کرد و دیگه بقیه‌شو یادم نیست. یکی از همکارا کمک کرد و منو برد بیمارستان ارتش. سر و صورتم مجروح و خونی بود. چون اونجا خیلی شلوغ بود، به بیمارستان خلیج‌فارس منتقلم کردن. اسکن گرفتن و گفتن سرم مشکلی نداره. ولی شیشه توی گردن، زیربغل و جاهای دیگه بدنم بود و بیرونشون آوردن. الان مرخص شدم و اومدم خونه، با غصه‌ای که به‌خاطر کور شدن همکارا و عموم توی دلمه.»  

از چندساعت بعد از انفجار در بندر شهید رجایی، تعدادی از چشم‌پزشکان بندرعباس و شیراز اعلام آمادگی کردند که برای درمان رایگان آسیب‌دیده‌های چشمی حاضرند. احمد داوودیان، یکی از آنها بود و آنطور که همکارانش در کلینیک او در بندرعباس می‌گویند، تا امروز بین ۲۰ تا ۳۰ نفر از مصدومان چشمی اسکله شهید رجایی به آنها مراجعه کرده‌اند؛ آسیب بین بیشتر آنها مشترک بوده. در بیشتر موارد، شیشه به چشم‌هایشان رفته بود که پزشکان آنها را خارج کردند.

همکاران دکتر داوودیان به «هم‌میهن» می‌گویند مواردی که مراجعه کردند بدحال نبودند اما تا همین امروز هم همچنان برای درمان مراجعه می‌کنند. روز شنبه همین هفته، ۵ نفر دیگر آمدند و هرچند تعداد مراجعان به اندازه روزهای اول نیست، اما همچنان ادامه دارد. چشم‌پزشکان معتقدند، تأخیر در مراجعه به پزشک موجب آسیب چشمی بیشتر است و می‌تواند منجر به عفونت‌های چشمی شود. 

این را هرمز شمس، عضو هیئت‌مدیره انجمن چشم‌پزشکی ایران هم تایید می‌کند و می‌گوید، انواع مختلف همیاری و درمان باید برای این مصدومان وجود داشته باشد. او به «هم‌میهن» می‌گوید که اگر این بیماران به کار بیشتری نیاز داشته باشند، مانند تهیه چشم مصنوعی، مددکاری‌های مراکز درمانی باید به آنها کمک ‌کنند. او معتقد است که حوادث متعددی وجود دارد که منجر به ازدست‌رفتن چشم می‌شود. این بیماران با ناراحتی‌های روانی روبه‌رو می‌شوند و خانواده آنها را هم تحت‌تاثیر قرار می‌دهد اما چشم‌پزشکان و انجمن سعی می‌کنند حداکثر توان خود را برای نجات چشم فرد به‌کار ببرند و اگر هم نجات پیدا نکردند، حداقل ظاهر آن را حفظ کنند که روحیه فرد آسیب چندانی نبیند.

شمس می‌گوید که همکارانش از جنوب ایران به انجمن گزارش کرده‌اند، بیمارانی وجود دارند که به‌واسطه برخورد شیشه دچار آسیب به چشم شده‌اند و اگر به قرنیه برخورد کرده باشد، در مواردی می‌توان آنها را نجات داد و حتی اگر سطح آسیب هم بالا باشد، تا حد زیادی امکان کمک کردن به آنها وجود دارد. او این را هم می‌گوید که هزینه‌های درمان تروماهای چشمی در بیمارستان‌های دانشگاهی، معین و تامین اجتماعی خیلی زیاد نیست، البته به نسبت درآمد مردم زیاد است، اما باز هم به نسبت بیمارستان‌های خصوصی کمتر است. هزینه پروتز چشم هم بسته به کیفیت آن متفاوت است و هرچه طبیعی‌تر باشد، بالاتر است. بر اساس اطلاعات انجمن چشم‌پزشکی ایران، باتوجه به آمار بالای حوادث مختلف در ایران، می‌توان گفت که آمار تروماهای چشمی در ایران بالاست.

بین کارگرانی که در محل کارشان دچار آسیب‌های چشمی می‌شوند، کسانی هم هستند که یک چشم‌شان می‌رود و یک چشم‌شان می‌ماند.

مثل حامد، با یک چشم نابینا

حامد یکی از کارگران سوخته ششم اردیبهشت‌ماه است. چشم چپش سوخت و یکی از پاهایش هم شکست. وقتی او را به بیمارستان صاحب‌الزمان بندرعباس بردند، فقط پایش را گچ گرفتند و برای چشم‌اش کاری نکردند. گفته بودند ببریدش پیش متخصص چشم خارج از بیمارستان. خانواده حامد، از آن روز تا همین امروز او را به دکترهای چشم مختلفی نشان دادند. دکترها به آنها گفتند که عصب چشم راستش آسیب دیده، باید عمل شود وگرنه آن را از دست خواهد داد. آنها گفته‌اند یا او را ببرند شیراز یا مشهد که دو متخصص خوب چشم دارد و می‌تواند چشم حامد را عمل کند.

حامد یک‌سال‌ونیمی بود که برای کارگران بلوچ اسکله که الان هیچ اثری هم از آنها نیست، غذا می‌برد. آن روز دقیقاً دم در اسکله بوده که حدود 600 متر با آتش‌سوزی فاصله داشته. همین که می‌خواسته وارد اسکله شود این اتفاق می‌افتد، ماشین‌اش له می‌شود و خودش هم یک پا و یکی از چشم‌هایش آسیب می‌بیند. حالا پدر و مادر حامد خیلی نگرانند که او کور شود. همان روز که حامدِ 20 ساله را برده بودند بیمارستان، پسرعمه‌اش تا 10 شب دم بیمارستان بوده و هرچه از پرسنل آنجا درباره او پرسیده، کمتر جواب گرفته. 

«می‌گفتن ما خبری نداریم و حتی به داخل راهمون نمی‌دادن که بفهمیم چه بلایی بر سرش آمده. من خودم 15 ساله که کارمند بندر رجایی‌ام و اون روز تونستم جون سالم به‌در ببرم اما حامد و خیلی از همکارام یا زخمی شدن یا جونشون از دست رفت. من با همین دست‌هام همکارامو از لای آوارا بیرون می‌کشیدم و بعد با بقیه همکاران و خانواده‌هاشون می‌بردیم دفنشون می‌کردیم.

اما همون موقع که فوج‌فوج زخمیارو به بیمارستانا می‌بردن و ما دنبالشون می‌گشتیم هم دروغ می‌شنیدیم. مثلاً توی بیمارستان به خود من گفتن که خانم بختو چیزیش نیست و حالش خوبه درصورتی‌که دو روز بعد خود ما جنازه‌شو توی همون محیط کارمون پیدا کردیم. یا می‌گفتند علی سمیعی که دیروز توی شیراز به خاک سپرده شد، سالمه درحالی‌که دوتکه استخون از او پیدا شد. نمی‌دونم باید از چه کسی می‌پرسیدیم که جواب درستی بگیریم.

خیلی از همکارام هم قطع عضو شدن. از ساعت 12 و نیم که این اتفاق افتاد تا ساعت 10 شب کسی مارو داخل بیمارستان راه نمی‌داد که بفهمیم چه خبره. حالا خداراشکر که حامد زنده مانده، خدا به داد دل پدر و مادرایی برسه که اون‌روز جون عزیزشون از دست رفت. اونقدر مصیبت سنگینه که من هنوز باورم نمی‌شه، هنوز به خودم نیومدم. من نصف عمرمو با همین همکارایی روزگار گذروندم که حالا از دست رفته‌ن. هنوز هم که آواربرداری تموم نشده و خیلیا ناپدیدن.»

آنچه را که خانواده‌های اکبر، مهدی، حامد و همه آنها که چشم‌هایشان از دست رفته و هنوز تعدادشان مشخص نیست تجربه می‌کنند، روانشناسان سلامت تروما و اجتناب تجربی نام می‌گذارند. همایون شاهمرادی عضو هیئت‌مدیره موسسه حمایت از بیماران چشمی آرپی و روانشناس سلامت یکی از آنهاست. او می‌گوید روزهای سختی در انتظار این کارگران و خانواده‌هایشان است و شاید بتوان گفت مشکل اصلی این افراد نپذیرفتن واقعیت است که به‌نام اجتناب تجربی شناخته می‌شود، در این شرایط آنها از تجربه بلافصل و خالص هیجانی آنچه در زندگی آنها جاری است، به‌معنی واقعی اجتناب می‌کنند.

شاید در ظاهر نشان دهند که با مسئله خود زندگی می‌کنند و آن را پذیرفته و کنار بیایند، اما یک دیوار نامرئی بین زندگی و هیجانات ناشی از این اتفاق وجود دارد. شاهمرادی می‌گوید که تلاش همه روانشناسان سلامت این است که این افراد بتوانند از این دیوار عبور کنند و آن را آرام‌آرام بردارند تا بتوانند به‌صورت عریان با هیجانات روبه‌رو شوند و بتوانند زندگی کنند. این موضوع برای هرکسی که عضوی از بدنش را از دست داده باشد، صدق می‌کند. 

شاهمرادی مثل بیشتر روانشناسان سلامت معتقد است که این شرایط برای کسی که به دنبال یک بیماری بینایی خود را از دست داده، با کسی که در یک حادثه با این اتفاق روبه‌رو شده، متفاوت است. تفاوت آن هم در این است که فرد در مدل اول، آینده و زندگی خود را بر مبنای آنچه امروز می‌بیند تنظیم می‌کند اما وقتی طی یک حادثه بینایی فرد از دست می‌رود، درواقع  سناریوی زندگی او ناخواسته تغییر می‌کند و انگار بازیگر سریالی است که خودش آن را ننوشته و مجبور است آن را بازی کند. همه آن آرمان‌هایی که برای خود تصور می‌کرد، تغییر می‌کند و مهارت‌هایی که برای رسیدن به این آرمان‌ها کسب کرده بود، دیگر به کارش نمی‌آید.

در این شرایط شبکه اجتماعی او تغییر می‌کند و با دنیایی که به آن پرت‌شده احساس بیگانگی دارد و هیچ سنخیتی با فضایی که در آن زندگی می‌کند، ندارد. نمونه آن پزشکی جوان و فعال بود که به‌دلیل مصرف الکل، بینایی خود را از دست داد و صبح و شب را بدون هیچ تحرکی پشت‌سر می‌گذاشت و هیچ نسبتی با دنیایی که به آن وارد شده، احساس نمی‌کرد.

داستان اما برای کارگران آسیب‌دیده متفاوت است؛ فضای خانواده یک پزشک با کارگری که در شهری کوچک و دستمزد پایین با این شرایط روبه‌رو شده و بعد از این حادثه قطعاً شغل‌اش را از دست می‌دهد متفاوت است. شاهمرادی می‌گوید حتماً در محیطی که از نظر فرهنگی و نگرشی نسبت به محیط‌های دیگر فقیرتر است، سازگاری روانی و کنار آمدن با مسئله سخت‌تر است.

او این را هم می‌گوید که بعد از نابینایی آنچه بیشتر از همه دیده می‌شود، کشمکش مداوم برای برگشتن به شرایط قبل است که شاید تا آخر عمر هم ادامه پیدا کند؛ چون آن بیمار هیچ گزینه جایگزینی را غیر از برگشت به قبل از نابینایی نمی‌پذیرد و هرآنچه را که نشانه از دست رفتن بینایی باشد، پس می‌زند؛ برای مثال استفاده از تجهیزات و نرم‌افزارهایی که برای یک فرد آسیب‌دیده بینایی می‌تواند به استقلال فردی کمک کند، اما او نمی‌پذیرد.

یک تقلا و کشمکش برای نماندن در نابینایی که ممکن است نشدنی باشد و به همین دلیل فرد زندگی را به تعویق می‌اندازد و همه‌چیز به برگشت بینایی موکول می‌شود. در این شرایط بیگانگی با دنیای جدیدی که در آن قرار گرفته مطرح می‌َشود؛ هم فضای کاری، هم عاطفی و هم زندگی که فرد به زبان‌های مختلف از آن صحبت می‌کند. گویا غریبه‌ای است که وارد سرزمینی جدید شده و نه زبان آنها را بلد است، نه دوست دارد که آن را یاد بگیرد، نه فرهنگ آن را می‌شناسد، نه با امکاناتش آشناست و نه علاقه‌ای دارد که سراغ آنها برود. انگار که وارد سرزمین عجایب شده اما خودش نخواسته و دوست دارد از آنجا بیرون بیاید. 

این روانشناس سلامت می‌گوید که ما روانشناسان زیادی در حوزه فقدان و سوگ نداریم؛ سوگ نه‌تنها به معنی از دست دادن کسی، بلکه به‌معنای شرایط کسی که زنده است اما بخشی از بدن خودش را از دست داده.  بسیاری از روانشناسان در این زمینه آموزش ندیده‌اند. یکی از انتقادات شاهمراد از همکاران پزشک‌اش درباره اولین جمله‌هایی است که به بیمار می‌گویند.

او معتقد است که این موضوع ممکن است برای یک چشم‌‌پزشک جدید نباشد، اما اولین جمله‌هایی که به یک بیمار می‌گوید، آن هم در شرایطی که امیدی به بازگشت بینایی نیست، تعیین‌کننده است؛ حتی در بازخوردی که 10 سال بعد از گذشت این حادثه ایجاد می‌شود و می‌تواند فرد را به سمت بازسازی زندگی یا درماندگی برساند. «اگر یکی از این کارگران روبه‌روی من قرار بگیرد، اولین کاری که می‌شود انجام داد، حرف نزدن و شنیدن است.» دکتر پالم کالانیتی یک جراح مغزواعصاب که در جوانی درگذشت، جمله معروفی دارد: «جایی که تیغ جراحی عمل نمی‌کند، کلام و زبان مهم‌ترین ابزار دست جراح می‌شود.» 

و حالا جان کلام است که باید به جان و تن کارگران اسکله سوخته بندرعباس پیوند بخورد؛ شنیدن به‌جای دیدن. 

ویژه روز
تصویر روز
خبر های روز